پینوشت: برای خالهٔ بزرگم که امروز برای همیشه با او وداع میکنیم.
به دوستیمان فکر میکنم؛ دوستی مجازی که گمانم عمرش نه یا حتی ده ساله شده باشد. ولی هرچه فکر میکنم شروعش کدام سایت یا شبکه بود، یادم نمیآید. گمان میکنم فرندفید بود شاید هم گودر و وبلاگستان شاید هم توئیتر! اصلا یادم نمیآید. خاطرات آن سالها کمی برایم محو شده. حتی یادم نیست اول عضو گودر بودم و بعد فرندفید یا اول فرندفید بود و بعد گودر. شاید هم آشنایی اولیهمان در هیچکدام اینها بود. شاید از خود وبلاگستان شروع شد. از کامنتی در کامنتدونی گذراقاقیا یا شاید نسیم حیات. فقط این را مطمئنم که فرندفید دوستیمان را قویتر و شدیدتر کرد. مخصوصا اتاقهای خصوصی دخترانهمان. "دورهمی" کوچکمان که چهار پنج نفر بودیم و برای هم حرف میزدیم، درددل میکردیم، محرم راز هم و سنگ صبور هم شده بودیم. سیداحمد که خواستگاریام آمده بود و تقریبا جواب مثبتم قطعی شده بود، تنها جائیکه نوشتم دورهمی بود. بچهها چقدر تلاش کردند تا حدس بزنند شاهزاده با اسب سفید من کیست و یادم است محدقه و فاطمه سادات حدس زدند. چقدر موقع حذف اکانت محدقه حرص خوردم و ناراحت شدم. هم اینکه از فرندفید رفته بود و دیگر نبود، هم اینکه کامنتهای فید هرچه میخواهد دل تنگت بگو یمان که به ششصد هفتصد رسیده بود، ناقص شده بود؛ انگار من و نجمه دیوانه شدهایم و با خودمان حرف میزنیم. البته که گاهی هم واقعا با خودمان حرف میزدیم!
اولین دیدار حضوریمان هم همان روزهای فرفر بود. هشتاد و هشت تلخ. هشت هشت هشتاد و هشت که آمده بود شاید کمی التهاب آن سال را برایمان کم کند. دعوت شده بودیم مشهد برای افتاحیه طلبهبلاگ. من از تهران رفته بودم و محدقه از شمال. گمانم اولین بار در سالن همایش یا لابی هتل هم را دیدیم. دو سه روزی در مشهد با هم بودیم و بعد محدثه با ما به تهران آمد. چقدر در اتوبوس برگشت خندیدم و چقدر خوش گذشت.
محدقه که از فرفر رفت، رابطهمان در حد وبلاگ و توئیتر و گاهی جیتالک شده بود. تا گمانم سال نود بود که برای لینکزن دنبال یک مادر جدید بودیم. محدقه مادری دخترم را قبول کرد و الحق که خوب مادری بود. تلاشهای محدقه، جایگاه لینکزن را تغییر داد و بالا برد. دیگر همه وبلاگستان زنان را با نام لینکزن میشناختند. دومین دیدار حضوریمان هم برای هماهنگیهای لینکزن بود؛ محدثه آمد تهران. برایم دلال آورده بود.
همکاریمان با بسته شدن لینکزن تمام شد ولی دوستیمان همچنان پایبرجا بود. با اینکه اصل دوستیمان مجازی بود اما مثل فرارکنندگان از اسارت مجازی، چندبار برای هم نامه کاغذی نوشتیم؛ نامه واقعی! و چقدر فرق میکرد طعم نامههای واقعی با دست خط خودمان؛ انگار که نامههای کاغذی جان دارند، نفس میکشند؛ عطر نویسنده را با خود میآورند. نه مثل نامههای الکترونیکی با خط تاهاما و شکلکهای مجازی...
همکاریمان بعد چندسال دوباره شروع شد. البته خیلی مختصرتر و کار جدید محدثه باعث دیدار دوباره ما در تهران شد. یک دیدار چند ساعته که در رستوران هنرمندان، به خاطره تبدیلش کردیم.
و دوستی ما حالا دارد ده ساله میشود. دوستی که یادم نیست شروعش کجا بود. اصلا چه اهمیتی دارد. مهم این است که ما ده سال است با هم دوست هستیم. دوستی مجازی که حقیقی شد و انشالله پابرجا بماند و بتوانیم حق دوستی را در حق هم بجا بیاوریم.
پ ن: یادم است در فرفر چندبار به اشتباه دستم به جای ث، روی ق رفت و محدثه محدقه تایپ شد و از آن به بعد، محدثه برایم شد "محدقه"
یادتان باشد محدقه فقط و فقط مخصوص من است و فقط خودم اجازه دارم محدثه را اینطور خطاب کنم! اگر ببینم کسی از واژه من استفاده میکند، قطعا برخورد قانونی خواهم کرد! :دی
همه اینها را گفتم که از دفترچه قدیمیام بگویم. همین چند روز پیش بازش کردم تا نگاهی به روزانهنویسیهای قدیمیام بکنم. فکر میکنید در اولین صفحهاش چه چیزی نوشته بودم؟ نوشته بودم:«امروز دوازده شهریور است، پس از مدتها یک باران حسابی بارید. حالا دیگر میشود بوی پاییز را حس کرد» بله! من شبیه به شخصیت خاص کتاب خانم مونتگومری نیستم. من هم مثل بقیه دلم لک زده برای پاییز و آن بارانهای بیوقفهاش که چند روز و چند شب ادامه پیدا میکرد. بارانی که صدای برخورد قطراتش با شیروانی خانه، بهترین موسیقی دنیا بود.
وقت پیاده شدن از اتوبوس گاه چهره بعضی از شخصیتهای قصه برایم آشکار میشود و گاهی برای همیشه در بخش تاریک صحنه باقی میمانند.